اگر دور چشم هایم سرخ می شد
اگر رنگم می پرید ،
چین و چروک های پیشانی ام بیشتر می شد ،
یا حتی تعداد دانه های موی سفیدم کمی بیشتر از این چند تا ،
آن وقت تو می فهمیدی ته دلم تازگی ها چه قدر نگران شده است .
اصلا آن حالت صاف یکنواخت دلم از دست رفته !از دو طرف جمع شده و بر آمدگی ها و فروفتگی هایش ،
آن را شبیه موجی کژخیم کرده .
حیف که ته دلم دیدنی نیست .
وگرنه ،
یک روز که دیرم شده بود ، و داشتم آن سربالایی را می دویدم تا به تاکسی برسم ،
تو همان طور که من نفس نفس می زدم ،جلویم را می گرفتی و یک مشت به بازویم می زدی
و ابرو هایت را در هم می کردی و می گفتی این نگرانی های تو که به جز بیمار کردنت هیچ چیز ندارد ، به درد من نمی خورد .
آن وقت مویرگ های مغزم آن قدر به سرم فشار می آوردند که چشم هایم را حداقل صورتی می کردند .
و تو دیگر همه چیز را از چشم هایم می فهمیدی .
نمی فهمیدی ...؟